|
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
از من که گذشت اما اگر باز در سرت هوای خداحافظی داشتی از همان ابتدا سلامی نکن............ لطفا
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
ما را از کودکی به جدایی ها عادت داده اند جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند: خوب ها --------------------------- بدها
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
وابسته شدم بی آنکه بدانم وابستگی ها وام های کوتاه مدت هستند با بهره های سنگین...
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت ! این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
ایـن شـعــر را بـرای تـــو مـی گـویــم ! ... تـــولــــــد غـمگـیـــن مــن مـبـــارکــــــــ
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
همیشه که نباید بگی دوستت دارم!! بعضی وقتها باید خودتو بزنی به گیجی اونوقت طرفت بهت بگه چرا هر چی من میگم گوش نمیدی؟ بعد برگرده تو چشات نگاه کنه و اون وقت با نگاه بهش بگی دوستت دارم...
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
مهم نیست که من اول آمدم یا تو مهم اینه که جفتمون تا آخرش بمونیم!!!!! دوستت دارم
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
یک سال گذشت... بعضیا دلشون شکست... بعضیا دل شکوندن... خیلیا عاشق شدن... خیلیا تنها... خیلیا از بینمون رفتن... گریه کردیم... خندیدیم... زندگی بر خلاف آرزوهایمان گذشت... ان شاءالله امسال سال خوبی واسه همه باشه و همه به آرزوهاشون برسن خداحافظ سال91...
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش دل شکسته گوشه هایش تیز است مبادا دل و دست آدمی که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود صبور باش و ساکت...
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
میلاد تو طلوع نور میگن وقتی یه ستاره متولد میشه زیباییش غیر قابل توصیفه پس منم فقط میگم:لمس بودنت مبارک تک ستاره ی من
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
دلم میخواد عاشق شم آخه فکرت شده دنیام اگه عاشق شدن درده من این دردو ازت میخوام
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
این حقم نیست,این همه تنهایی وقتی تو اینجایی,وقتی میبینی بریدم این حقم نیست,حق من که یه عمر با تو بودم اما با تو روز خوش ندیدم...
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
مست بگو,راست بگو تا شب یلداست بگو تا نفسی هست بگــو هرچی دلت خواست بگــو
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
هرچی از خوبی تو بگم بازم کمه
هرچی عشقه توی چشمای توئه تورو حتی بیشتر از خودم دوسِت دارم هر عشقی یه روزی میمیره تاریکی دنیا رو میگیره عشق تو تا ابدتوی قلبم میمونه
اسم تو روی لبهام میمونه هرچی از خوبی تو بگم بازم کمه شونه هات یه تکیه گاه محکمه
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
باورم نیست که تو رفتی,گل دل نازک بارون باورم نیست تو نباشی,همدم من گل گلدون چجوری طاقت بیارم,شبای دلواپسی رووو؟؟! تو ندیدی سوختنم رو,تب تند بی کسی رو
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
تو مثل مسیری به اردیبهشتی بهت قول میدم ازت برنگردم بهت دل سپردم درست از همون جا که دستای کوچیکتو لمس کردم
دو شنبه 12 فروردين 1398برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : مهدی
میگم به متن این شعر که تو وبلاگ پخش می شه دقت کردین واستون میزارم: دلخوری از بغض پری می فهمم واقعا تلخه ولی واسه دل بعضیها شیرین تر از عسله این وبلاگ تقدیم به اونا راستی من دنبال رتبه اول گوگل و اینجور چیزا نیستم واسه خودم دل خودم ودل اونای که مثل منه می نویسم هرکی هم دوست داشت و خوشش از وبلاگ اومدنظر بزاره ممنون مهدیییییییییییییییییی
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : مهدی
دل آرام...دل آرام گیر ای دختر جوان ... هر که را بیش ز من نا آرام نیست ، تو خود هیچ نی ات.. دل آرام گیر که نه عشق بود . نه عاشق ... معشوقه ها همه همین اند ... همین...! همین که نیست !
گاهی دلم برای خودم میسوزد......
بزنم یا نزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
ولنتاین به همه ی دوستای گلم مبارک
اینم کادوهایی که من تا الان دریافت کردم
الان تو کدوم وضعی
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
بـرآے مـــלּ ڪـﮧ בیـگــر عــآבے شـבـﮧ.. هـمـﮧ چـیــز... از سـڪوتــ صبـحـ تــــآ غـــروبـــ هـآے تنـهــآیـے... هِــے غـــریـبـﮧ... حـــآلـــ و روز مـــלּ هـمـیـــלּ اســتـــ...! خــرבـﮧ نـگـیــر تنـهــآیـے امـ رآ... سـڪـوتــمـ رآ... בومـ شـخـصــ مـفــرב مـــלּ سـآلـهـآسـتـــ ڪـﮧ نـیــسـتـــ... ڪـﮧ سـڪـوتـــ رآ تـرجـیــحــ בآבـﮧ... پــســ تـــو غـریـبـــﮧ.. نــگآهــتــ رآ از مـــלּ بـگـیـــر و بـﮧ رآهـتـــ اבآمـﮧ بــבـﮧ... بــگــذآر سـڪـوتـمــ جــریــآלּ בآشـتــﮧ بــآشـב... حــوآلــے مـــלּ تــوقـفـــ تنـهــآیـے امـ رآ بـهـمــ نـــزלּ... فـقـطــ بـــرو....
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
سلام روزگار... چه می کنی با نامردی مردمان؟؟ من هم اگربگذارند دارم خرده های دلم راچسب می زنم راستی؟ این دل دوباره دل می شود؟!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
چـقـدر بغـض کـردم ، چـقـدر خـوآستــم بـبـآرم ، چقـدر گـریـ ه کـردم ، چـقـدر لـبـآمـو گــآز گــرفتــم کـ ه صـدامـو نشـنـوَטּ ، کـ ه زخـم زبـوטּ نـزنـن ، چـقـدر دلـَم تـُـو خــوآستـ و نـبــودے ؛ خستـه ام ، حـوصـلـه نـدارم ، دلـَم دیگـ ه نمیخــوآد بے تـُـو بـآشـه ؛ مـَטּ بـرآتـ جنگیـدم ، بـرآ اینکـه فقط یـ ه لحظـه بتــونـم بــآهـآتـ بـآشـم ، یـه دقیـقـه صـداتـو بشنـوم ، خیـلے زخـم زبـوטּ چشیـدم ، تـُـو رو سـآده دزدیــدטּ ،
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
دیدن گاوی که برای جان دادن همکیشش ناله سر می دهد مرا می آزارد. هنگامی که افراد جامعه ای برای اعدام هم کیشانشان به تماشا می روند، آیا وجدان ما بدتر از وجدا ن این گاو شده است؟
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
دلـم ...
بار آخر! دست آخر !
!!!!!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
من اگه خدا بودم ...!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
این روزها
هوایت که به سرم می زند
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
از خودم دور میشوم
بغض
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود
چگونه بگویم ؟
اصلا از چی بگم ؟
از این همه تنهایی ؟
یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده ؟
ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه .
منو درک میکنه . . . . . !
همون کارایی که تو هیچوقت نکردی . . . !!!!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که
همدمت اجازه بوسیدن دهد
و تو با نهایت عشقی که در دل داری
بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!!!
دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده
حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت
حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت
تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است
حیف که به حقیقت نمی پیوندد
آرزوی خوشبختی برایت میکنم....!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
نمی دانم چرا اینگونه است؟
می بینی اما
دیکتــــه روزگار
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
عید ها پشت سر هم می آیندو میروند
ومن در حسرت روزهای سپری شده
حسرت جدایی ها دوری ها سختی ها
حسرت سالی که بی تو بهار شد
حسرت یک سال از عمر دیگری که
بی تو سپری شد
هوای عید به سرم میزند غم جگرم را آتش میزند
آه ،این چه دردیست که قلبم را مجذوب خود کرده
قلبی که زمانی رویایش شادمانی عید بود
خنده ها و تصورات بچه گانه به دلم آروز شد
کاش درک ما از دنیا به همان دوران بچگی
ختم میشد
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
عید ها یکی پس از دیگری سپری میشوند
شاید بیشترین نشانه اش گذشت عمرمان باشد
عمری که پر از فراز و نشیب ها بوده
هنوز هم در حسرت روزهای بچگی مانده ام
روز های شادی روزهای بدون غم
شب های آرام و بدون اشک
خواب های بدون درد سر
زندگی ساده و بدون غصه
کاش به زمانی برمیگشتم که تنها غمم شکستن نوک مدادم بود
خسته از روزهای تکراری
افسرده از بازی روزگار
دل زده از مردم دنیا
آزرده خاطر از همه
شکست های پی در پی
و .... و .... و .... و .... و
اینها همه تاوان است
تاوان یک نگاه
یک نگاه و لرزش دل
کاش فرصت برای امتحان کردن وجود داشت
....!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی
♥تاریخ مصرف عشق♥ امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت. ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد. یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد. ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود. ♥این داستانو بخاطر یه دوست آپ کردم که میخاد بیاد نظر بده.... |