|
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
از من که گذشت اما اگر باز در سرت هوای خداحافظی داشتی از همان ابتدا سلامی نکن............ لطفا
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
ما را از کودکی به جدایی ها عادت داده اند جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند: خوب ها --------------------------- بدها
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
وابسته شدم بی آنکه بدانم وابستگی ها وام های کوتاه مدت هستند با بهره های سنگین...
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت ! این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
ایـن شـعــر را بـرای تـــو مـی گـویــم ! ... تـــولــــــد غـمگـیـــن مــن مـبـــارکــــــــ
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
همیشه که نباید بگی دوستت دارم!! بعضی وقتها باید خودتو بزنی به گیجی اونوقت طرفت بهت بگه چرا هر چی من میگم گوش نمیدی؟ بعد برگرده تو چشات نگاه کنه و اون وقت با نگاه بهش بگی دوستت دارم...
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
مهم نیست که من اول آمدم یا تو مهم اینه که جفتمون تا آخرش بمونیم!!!!! دوستت دارم
21 فروردين 1392برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : مهدی
یک سال گذشت... بعضیا دلشون شکست... بعضیا دل شکوندن... خیلیا عاشق شدن... خیلیا تنها... خیلیا از بینمون رفتن... گریه کردیم... خندیدیم... زندگی بر خلاف آرزوهایمان گذشت... ان شاءالله امسال سال خوبی واسه همه باشه و همه به آرزوهاشون برسن خداحافظ سال91...
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش دل شکسته گوشه هایش تیز است مبادا دل و دست آدمی که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود صبور باش و ساکت...
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
میلاد تو طلوع نور میگن وقتی یه ستاره متولد میشه زیباییش غیر قابل توصیفه پس منم فقط میگم:لمس بودنت مبارک تک ستاره ی من
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
دلم میخواد عاشق شم آخه فکرت شده دنیام اگه عاشق شدن درده من این دردو ازت میخوام
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
این حقم نیست,این همه تنهایی وقتی تو اینجایی,وقتی میبینی بریدم این حقم نیست,حق من که یه عمر با تو بودم اما با تو روز خوش ندیدم...
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
مست بگو,راست بگو تا شب یلداست بگو تا نفسی هست بگــو هرچی دلت خواست بگــو
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
هرچی از خوبی تو بگم بازم کمه
هرچی عشقه توی چشمای توئه تورو حتی بیشتر از خودم دوسِت دارم هر عشقی یه روزی میمیره تاریکی دنیا رو میگیره عشق تو تا ابدتوی قلبم میمونه
اسم تو روی لبهام میمونه هرچی از خوبی تو بگم بازم کمه شونه هات یه تکیه گاه محکمه
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
باورم نیست که تو رفتی,گل دل نازک بارون باورم نیست تو نباشی,همدم من گل گلدون چجوری طاقت بیارم,شبای دلواپسی رووو؟؟! تو ندیدی سوختنم رو,تب تند بی کسی رو
14 فروردين 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : مهدی
تو مثل مسیری به اردیبهشتی بهت قول میدم ازت برنگردم بهت دل سپردم درست از همون جا که دستای کوچیکتو لمس کردم
دو شنبه 12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:4 :: نويسنده : مهدی
دل آرام...دل آرام گیر ای دختر جوان ... هر که را بیش ز من نا آرام نیست ، تو خود هیچ نی ات.. دل آرام گیر که نه عشق بود . نه عاشق ... معشوقه ها همه همین اند ... همین...! همین که نیست !
گاهی دلم برای خودم میسوزد......
بزنم یا نزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
ولنتاین به همه ی دوستای گلم مبارک
اینم کادوهایی که من تا الان دریافت کردم
الان تو کدوم وضعی
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
بـرآے مـــלּ ڪـﮧ בیـگــر عــآבے شـבـﮧ.. هـمـﮧ چـیــز... از سـڪوتــ صبـحـ تــــآ غـــروبـــ هـآے تنـهــآیـے... هِــے غـــریـبـﮧ... حـــآلـــ و روز مـــלּ هـمـیـــלּ اســتـــ...! خــرבـﮧ نـگـیــر تنـهــآیـے امـ رآ... سـڪـوتــمـ رآ... בومـ شـخـصــ مـفــرב مـــלּ سـآلـهـآسـتـــ ڪـﮧ نـیــسـتـــ... ڪـﮧ سـڪـوتـــ رآ تـرجـیــحــ בآבـﮧ... پــســ تـــو غـریـبـــﮧ.. نــگآهــتــ رآ از مـــלּ بـگـیـــر و بـﮧ رآهـتـــ اבآمـﮧ بــבـﮧ... بــگــذآر سـڪـوتـمــ جــریــآלּ בآشـتــﮧ بــآشـב... حــوآلــے مـــלּ تــوقـفـــ تنـهــآیـے امـ رآ بـهـمــ نـــزלּ... فـقـطــ بـــرو....
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
سلام روزگار... چه می کنی با نامردی مردمان؟؟ من هم اگربگذارند دارم خرده های دلم راچسب می زنم راستی؟ این دل دوباره دل می شود؟!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
چـقـدر بغـض کـردم ، چـقـدر خـوآستــم بـبـآرم ، چقـدر گـریـ ه کـردم ، چـقـدر لـبـآمـو گــآز گــرفتــم کـ ه صـدامـو نشـنـوَטּ ، کـ ه زخـم زبـوטּ نـزنـن ، چـقـدر دلـَم تـُـو خــوآستـ و نـبــودے ؛ خستـه ام ، حـوصـلـه نـدارم ، دلـَم دیگـ ه نمیخــوآد بے تـُـو بـآشـه ؛ مـَטּ بـرآتـ جنگیـدم ، بـرآ اینکـه فقط یـ ه لحظـه بتــونـم بــآهـآتـ بـآشـم ، یـه دقیـقـه صـداتـو بشنـوم ، خیـلے زخـم زبـوטּ چشیـدم ، تـُـو رو سـآده دزدیــدטּ ،
12 فروردين 1392برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : مهدی
دیدن گاوی که برای جان دادن همکیشش ناله سر می دهد مرا می آزارد. هنگامی که افراد جامعه ای برای اعدام هم کیشانشان به تماشا می روند، آیا وجدان ما بدتر از وجدا ن این گاو شده است؟
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
دلـم ...
بار آخر! دست آخر !
!!!!!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
من اگه خدا بودم ...!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
این روزها
هوایت که به سرم می زند
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
از خودم دور میشوم
بغض
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود
چگونه بگویم ؟
اصلا از چی بگم ؟
از این همه تنهایی ؟
یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده ؟
ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه .
منو درک میکنه . . . . . !
همون کارایی که تو هیچوقت نکردی . . . !!!!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که
همدمت اجازه بوسیدن دهد
و تو با نهایت عشقی که در دل داری
بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!!!
دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده
حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت
حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت
تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است
حیف که به حقیقت نمی پیوندد
آرزوی خوشبختی برایت میکنم....!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
نمی دانم چرا اینگونه است؟
می بینی اما
دیکتــــه روزگار
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
عید ها پشت سر هم می آیندو میروند
ومن در حسرت روزهای سپری شده
حسرت جدایی ها دوری ها سختی ها
حسرت سالی که بی تو بهار شد
حسرت یک سال از عمر دیگری که
بی تو سپری شد
هوای عید به سرم میزند غم جگرم را آتش میزند
آه ،این چه دردیست که قلبم را مجذوب خود کرده
قلبی که زمانی رویایش شادمانی عید بود
خنده ها و تصورات بچه گانه به دلم آروز شد
کاش درک ما از دنیا به همان دوران بچگی
ختم میشد
12 فروردين 1392برچسب:, :: 10:1 :: نويسنده : مهدی
عید ها یکی پس از دیگری سپری میشوند
شاید بیشترین نشانه اش گذشت عمرمان باشد
عمری که پر از فراز و نشیب ها بوده
هنوز هم در حسرت روزهای بچگی مانده ام
روز های شادی روزهای بدون غم
شب های آرام و بدون اشک
خواب های بدون درد سر
زندگی ساده و بدون غصه
کاش به زمانی برمیگشتم که تنها غمم شکستن نوک مدادم بود
خسته از روزهای تکراری
افسرده از بازی روزگار
دل زده از مردم دنیا
آزرده خاطر از همه
شکست های پی در پی
و .... و .... و .... و .... و
اینها همه تاوان است
تاوان یک نگاه
یک نگاه و لرزش دل
کاش فرصت برای امتحان کردن وجود داشت
....!
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی
♥تاریخ مصرف عشق♥ امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد. ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند. بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت. ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد. یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد. ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود. ♥این داستانو بخاطر یه دوست آپ کردم که میخاد بیاد نظر بده....
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی
(یه داستان زیبای دیگه تا آخرش بخون از دستش نده راستی طبق معمول نظر یادتون نرها) ♥ انتقام ♥ مهرداد روي نيمكت پارك روبروي آپارتمانشان نشسته بود وبه انتقام فكر مي كرد. انتقام از كساني كه يك روز ديوانه وار عاشقشان بود.تو اين دو سال گذشته نشستن روي نيمكت و فكر كردن به انتقام تنها كاري بود كه مي كرد. يك روز كه مثل روزهاي گذشته روي نيمكت نشسته بود يك صداي آشنا بهش سلام كرد مهرداد با ترديد سرش را با لا آورد درست حدس زده بود صدا صداي عباس بود. عباس با صداي آرام وبدون اينكه منتظر جواب سلام بماند گفت: داداشي اومدم مرد و مردانه باهات حرف بزنم.مهرداد وقتي اين را شسنيد خونش به جوش آمد و گفت: من كه اينجا مردي نميبينم تو نامردي تو عالم آدم شك ندارن منم اگه مرد بودم تو الان سر پا نبودي.مهرداد اين و گفت خواست از آنجا دور بشه كه عباس بازويش رو گرفت و گفت من اومده بودم بگم دلم براي دادا گفتنت تنگ شده حتي به داداشي گفتن خودمم.هنوز دوستت دارم بيشتر از برادرم. عباس اين و گفت و از آنجا دور شد وقتي عباس رفت يک جرقه اي تو ذهن مهرداد خورد و با صدا گفت: چرا به ذهن خودم نرسيده بود. مهرداد و عباس از بچگي باهم دوست بودند. عباس بچه شري بود بارها خانواده فرهنگي مهرداد خواستن پسرشان را از عباس جدا كنند ولي نتوانستند مهرداد بدجوري به عباس وابسته بود اين دو آنقدر باهم صميمي بودند كه خيليها مي گفتند اين دو برادر هستند عباس در بچگي خلافهاي كوچكي مي كرد و مهرداد هم به تبعيت از دوستش آن كارها رو تكرار مي كرد. در دروه دبيرستان عباس و مهرداد به طرف قمار كشيده شدند و زود هم پيشرفت كردند و در زماني كه هم سن و سالهاي خودشان از پدرانشان پول تو جيبي مي گرفتند عباس و مهرداد از قمار پول زيادي در مي آوردند و خرج خوشگذراني مي كردند. وقتي مهرداد و عباس بزرگتر شدند مهرداد ديوانه وار عاشق دختري شد به نام سهيلا كه او نيز عاشقانه مهرداد رو دوست داشت.خيليها حسرت دوستي با همچين دختري رو مي خوردند يكي از همان خيليها عباس بود. عباس هم پنهاني عاشق اون دختر شد و در آخر با كلك ونامردي سهيلا را از آن خود كرد وازدواج با سهيلا را به دوستي با مهرداد ترجيح داد.عباس به سهيلا گفت كه مهرداد همجنس باز هست.وقتي عباس و سهيلا با هم ازدواج كردند مهرداد شوكه شد نه از عباس انتظار خيانت داشت نه از عشقش سهيلا.بعد از ازدواج آن دو مهرداد قسم خورد كه از هر دوي آنها انتقام بگيرد. امروز بعد از آمدن عباس مهرداد بعد از مدتها دستي به سر و رويش كشيد و رفت به پاتوق عباس كه روزي پاتوق خودش هم بود پاتوقشان قهوه خانهاي در محله اي پرت در پائين شهر بود. مهرداد از پله ها پائين آمد صاحب قهوه خانه وقتي مهرداد را بعد از دو سال ديد با خوشحالي به استقبالش آمد و او را به زير زمين پيش عباس برد. عباس غرق قمار بود مهرداد دورادور شنيده بود كه عباس از قمار پول زيادي به جيب زده مهرداد وقتي پيش عباس رسيد گفت:سلام دادا وقتي چشمان عباس به مهرداد افتاد ناباورانه خودشو در بغل مهرداد انداخت و اشك از چشمانش جاري شد. با اين آغوش شعله دوستي كه داشت در وجود عباس خاموش ميشد روشن شد و از ْآن طرف شعله انتقام در وجود مهرداد شعله ورتر شد. از آن روز به بعد باز عباس و مهرداد تيم دو نفريشان را تشكيل دادند وشدند دوستاني كه قبلا بودند. باز اين دو قمار رو آغاز كردند با متحد شدن مهرداد و عباس هيچكس حريفشان نبود.هر شب كلي پول مي بردند و تقسيم مي كردند.آنها ماهها به اين بردها ادامه دادند. ديگه وقت اجراي نقشه بود يك شب بعد از بازي، عباس زود به خونه رفت ولي مهرداد موند بعد از رفتن عباس مهرداد پيش عسگر درويش صاحب قهوه خونه رفت و بهش پيشنهاد كرد كه ده روز قهوه خونه رو باز نكنه در عوض پول دو ماهي كه از قهو خانه در مي آورد بهش بده رقم رقم بزرگي بود عسگر بي چون چرا قبول كرد. فرداي آن روز وقتي مهرداد وعباس با در بسته قهوه خانه روبرو شدند عباس شوكه شد و به زمين و زمان فحش داد.سابقه نداشت كه عسگر درويش قهوه خونه رو باز نكنه مهرداد مي دونست كه عباس معتاد قماره وبدون بازي كردن ميميره. دو سه شب ديگه گذشت بلاخره صبر عباس تمام شد و به مهرداد گفت:خونه ما خاليه بيا به حسين و داردستش خبر بديم و بريم خونه ما بازي كنيم مهرداد چي مي خواست و چي شد مهرداد مي خواست عباس رو به خانه خودش بكشه ولي اين پيشنهاد رو عباس داد ديگه بهتر از اين نمي شد. وقتي مهرداد وعباس وارد خونه شدند مهرداد قلبش به تپش افتاد مهرداد در خانه اي بود كه عشقش در آنجا زندگي مي كرد مدتي گذشت و حسين ودوستانش آمدند وبعد از اينكه عباس باحسين ودوستانش مفصل ترياك كشيدند شروع به بازي كردند. بعد از سه ساعت بازي مهرداد و عباس آنها را لخت كردند. مدتی از رفتن آنها گذشته بود که مهرداد به عباس گفت مي خواي به ياد قديما يه دست بزنيم عباس هم خندان قبول كرد عباس و مهرداد شروع به بازی کردند مهرداد از همه شگردهای عباس خبر داشت ولی عباس از چند شگرد مهردادبی خبر بود مهرداد تصمیم داشت امشب عباس را به خاک سیاه بنشاند بعد از دو ساعت بازي عباس ماشين مزدا و قطعه زميني در جنوب شهر رو باخت ولي ناراحت نبود چون مي دانست مهرداد آنها رو بهش پس مي دهد. اين دو مدتي ديگر هم بازي كردند وعباس اينبارنمايشگاه اتومبيل و تمام موجودي حسابش را نيزباخت. ساعت دو شب بود كه مهرداد تمام چك و اسنادي رو كه برده بود برداشت و بلند شد كه بره عباس كه شوكه شده بود رو كرد به مهرداد گفت: داداشي اونارو كجا ميبري-خوب اينارو بردم-داداشي ما كه جدي بازي نمي گرديم –نه دادا من جدي بازي مي كردم.عباس تازه فهميدقضيه از چه قراره وقتي كه ديد مهرداد دار وندارش روبا خودش ميبره بهش گفت بيا بازم بازي كنيم – مهرداد لبخندي زد و گفت: باشه مهرداد و عباس باز شروع به بازي كردند و در آخر عباس خانه اش را هم باخت ديگه حتي يك قرانم نداشت غرق عرق بود داشت سكته مي كرد.عباس مشغول خوردن مشروب بود. وقت شلیک آخر بود مهرداد بعد از مدتي كه از خوردن مشروب گذشت رو به عباس كرد وگفت مي خواي بازم بازي كنيم.عباس گفت من ديگه چيزي ندارم –داري يه چيز قيمتي داري-چي رو مي گي مهرداد خودشو براي هر واكنش عباس آماده كرد و گفت دادا مي دوني كه قمار ناموس نميشناسه عباس وقتي اين و شنيد چهرش برافروخته شد ولي مشروب بي غيرتش كرده بود.مهرداد ادامه داد ۲۴ ساعت سهيلا در مقابل همه چيزهاي كه بردم عباس با تكان دادن سر قبول كرد كارتها بازمخلوط شد پخش شد جمع شد باز و باز و باز و در آخر عباس سهيلا رو هم باخت ساعت 8 صبح بود كه عباس رفت دنبال سهيلا در ماشين هر چقدر سهيلا مي گفت: چي شده عباس مي گفت: تو خونه بهت ميگم بلاخره به خونه رسيدند تو حياط سهيلا گفت: خوب رسيديم بگو عباس سرش و انداخت پائين و گفت سهيلا من همه چيزو باختم سهيلا زياد ناراحت نشد فقط يه خنده تلخ كرد.مثل اينكه منتظر اين روز بود عباس ادامه داد سهيلا من تو رو هم باختم سهيلا با شنيدن اين حرف يه سيلي خواباند زير گوش عباس و گريان به طرف در حياط رفت عباس با فرياد گفت: طرف مهرداده پاهاي سهيلا سست شد عباس ادامه داد مهردادي كه هنوزم عاشق و ديونشي سهيلا برگشت وبه عباس گفت: پس مهرداد بلاخره زهرشو ريخت باشه من قبول مي كنم عباس از خانه خارج شد و سهيلا با قلبی که به شدت می تپید وارد ساختمان شد. وقتي نگاههاي مهرداد وسهيلا در هم گره خورد همه چيز از ياد هر دو رفت اين دو هنوز ديوانه هم بودند مثل اينكه همين ديروز بود شانه به شانه هم تو خيابان راه مي رفتند.هر دو مدتي به هم زل زدند ولي سهيلا زود به خودش آمد و گفت: من در اختيارتم. قلب هر دو به شدت می تپید مهرداد جلو آمد سهیلا چشمانش را بست مهرداد سرش را جلو اورد تا جایی که صدای نفسهای گرم سهیلا را می شنید مهرداد آرام زیر گوش سهیلا گفت:چرا؟ بعد با نعره ای وحشیانه گفت:چرا بهم خيانت كردي؟ بگو چرا؟ این سوال و باید جواب بدی من دو سال منتظر شنیدن جواب این سوال بودم.من كه به همه حرفات گوش دادم من كه سيگارو گذاشتم كنار من كه ديگه قمار بازي نمي كردم من كه دانشگاهمو ادامه دادم چرا بگو چرا ولم كردي؟ من كه ديونت بودم.بعد با خنده تمسخرآميزي گفت واقعا باور كردي من همجنس بازم سهيلا نتونست جلوي خودشو بگيره زد زير گريه با هق هق گفت: نه مهرداد واسه اينكه دوست داشتم واسه اينكه عاشقت بودم-عاشقم بودي و بدبختم كردي -مهردادحرفهاي خواهرمو گوش كردم خودت كه مي دوني خواهرم عاشق يه پسر شده بود كه ديوانه وار دوسش داشت رضا رو مي گم ميشناسيش كه همه مي گفتند اينا از ليلي و مجنونم عاشقترند ولي اونا فقط يک ماه عاشقونه زندگي كردند بعد هر روز خواهرم با چشم كبود مي اومد خونه خواهرم گفت: اگه باهات ازدواج كنم عشقتمون از بين مي ره.من فقط 17 سالم بود باورم شد. خواهرم گفت بتي كه ازش ساختي ميشكنه منم به خاطر همين باهات ازدواج نكردم مي خواستم عشقمون ابدي بشه در عوض زن عباس شدم كه از هر نظر كمتر از تو بود مي خواستم غصه اينو نخوري كه سهيلا با يكي بهتر از من ازدواج كرد. مهرداد من هنوز عاشقتم من تو تك تك ثانيه هاي دو سال گذشته به يادت بودم منم تو اين مدت عذاب كشيدم منم بدبختي كشيدم فكر مي كني زندگي با يك معتاد قمار باز آسونه وباز زد زير گريه مهرداد جلو آمد و اشكهاي سهيلا رو پاك كرد وسرش رو به بالا کردو گفت:چرا اینارو می گی می خوای خودت و توجیه کنی من تنها چیزی که میدونم اینه که تو بهم خیانت کردی همین و بس گریه هاتم بیشتر خوشحالم می کنه سهیلا تو برای ۲۴ ساعت در اختیار منی ولی همین چند دقیقه رو هم به زور تحمل کردم من چندشم میشه به یه کثافت دروغگویی مثل تو دست بزنم لیاقتت همون عباسه نه عباسم واسه تو زیاده.مهرداد بعد از گفتن این حرفها خنده پیروز مندانه ای کرد و همه اموالی را که برده بود برداشت و رفت.مهرداد انتقامش را گرفت.
|