کد اهنگ متن دار


کد اهنگ متن دار

واقعا تفریحی
سرویس چت روم

مترجم سایت

واقعا تفریحی
همه چیز از همه جا فقط برای اقایون
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان واقعا تفریحی و آدرس m2m3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 164
بازدید ماه : 164
بازدید کل : 52281
تعداد مطالب : 103
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مهدی

آرشيو وبلاگ
فروردين 1392


 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

یه داستان دیگه که با کمک یه دوست خوب نوشتمش واسه همین تقدیمش میکنم به دوست خوبم

ماه تلخ

فقط خدا میدونه چقد دوسست دارم پرتو ، بارها این جمله زیبا رو در نگاهش گفته بودم و یه لبخند زیبا بر آن لبان رویایی برام کافی بود.شبه عروسیم بود. دیگر قادر به تعریف کردن نیستم ولی باید این قصه رو به پایان برسانم، بله پرتو حتی حاضر نبود لبخند کمرنگ بزند نگرانش بودم مدام خودمو کنارش جا میدادم. حرف بزن پر تو چی شده ؟ تو از صبح امروز چرا عوض شدی .پرتو به جایی خیره مید و چیزی نمیگفت ، فقط سکوت و خیره شدن آپارتمان دیگه آماده شده بود بوی اسپند فضای آپارتمان رو گرفته بود.مراسم تموم شد همه بعد از آماده کردن آپارتمان رفتن فقط من بودمو پرتو دستمو دراز کردم که مچه دستشو بگیرم اما دستشو کشیدو رو برگردوند

یخ کردم.پرتو چیکار کردی اصلا انتظار نداشتم یه قدم عقب رفت منم دو قدم رفتم عقب .قهر کردی پرتو؟سکوت کرد.از خانه خارج شدم تا میوه و شیرنی دلخواه شو بخرم و برای شام بیرونش ببرم- اما وقتی برگشتم او نبود-رفته بود اولین شبه عروسی پرتو از خونه رفته بود.

بهروز با خودش میگفت:چرا رفته بود ؟مگه پرتو تا روزه گذشته زمزمه نمیکرد برای فردا شب لحظه شماری میکنم-مگه زیره گوشم نجوا نمیکرد که بالاخره بهم رسیدیم.زیر سیگار پر شد از فیلترهای له شدهاما خبری از پرتو نبود.فریاد پشته فریاد-اخه خدا...چرا...چرایکباره فریاد به ناله تبدیل شد و با ریختن اشکهای تنهایی روی زمین نقش بست.چرا پرتو چرا عزیزم رفتی؟

پرتو قبل از آشنایی با بهروز خواستگار پولدار و مسنی داشت بنام آقای رستگاری 

روزه بعد-پرتو طلاق میخواست و حرفش یه کلام بود.-طلاق....من طلاق میخام بهروز ..التماس فایده ای نداشت نه یاد آوری جملات عاشقانه نه چیزی دلش از سنگ شده بود.

پشتم لرزید نگو عزیزم،نگو پرتو من ، اسمه طلاق دیوونم میکنه -بگو چرا ؟چراپرتو؟نکنه عاشق شدی ؟سکوت کرد.-پول رستگاری ؟سکوت در نگاهش موج میزد.حرف بزن لا مذهب ، عاشق شدی؟سیلی تو گوشش زدم-سر پایین انداخت و موهای پریشانش رو رو شانه جمع کرد.

-چون پول ندارم طلاق میخای درسته؟این آپارتمان کوچیک یه دفعه دلت رو زد ، مگه نه؟باز هم همون جمله طلاقم بده بهروز.-تو رو خدا پرتو حرف بزن و فقط بگو چی باعث شده تا فکر طلاق به سرت بزنه-باز هم سکوت کردسکوتی که هر ادمی رو دیوونه میکرد.

پرتو رفت-صبح تا شب در کوچها پرسه میزدم و کشیک میکشیدم ، فقط روزهایی که به دادگاه میرفت از خانه خارج میشد.پرتو جان ....پرتو جان.....صبر کن یه لحظه حرف دارم.هیچ اهمیتی به صدا و التماس من نمیدادو به دادگاه میرفت.بهش میگفتم من طلاق بده نیستم برو هر کاری دلت میخاهد بکن-دو ماه گذشت سر عقل نیومد.حتی نگفت علته طلاق چیه گیج و منگ و نابود شده در دادگاه حاظر شدم.

اشکان میگه:عشق کلید شهر قلب است به شرط آنکه قفل دلت هرز نباشد که با هر کلیدی باز شود

 

باقی داستان در ادامه مطالب

ماه

 

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی
(( سلام دوستانه عزیزه من دوباره اومدم البته با یه آپ متفاوته دیگه امیدوارم خوشتون بیاد ))

 

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!....

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوایم توی دلم گفتم:خدای مهربون؟من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن...

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم اومد .

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد...جلوی چشمم رو دود گرفت...

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زیبایی ام خیلی خواهان دوستی بامن بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یهروز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست ...

گریه کردم فایده نداشت

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:


♥♥♥خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...♥♥♥

اشکان میگه:خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها،یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن

عاشقانه

 

 

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

 

 

بالاخره امروز رسید...

روزی که ما باید از هم جدا می شدیم.روزی که خیلی وقته منتظرش بودیم.

امروز قلب دوتامون شکست.اگر کسی صدای این شکستن به گوشش بخوره می گه چه آدمای خود خواهی.این قلب اونو شکوند و اون یکی قلب اینو.ولی نمی دونه که ما خودمون قلبامونو به خاطر خیلی چیزا شکوندیم.و این شد یک جدایی اجباری.

الان که دارم می نویسم داریم از هم دور تر و دور تر می شیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زیندگیش سفر می کنه.و من تنها بدون هیچ همراهی نشستم و می نویسم.خیالم راحته که هم سفر داره و دل گرمیش اونان.

می ره سمت زندگی که خیلی وقته نقاشیش کرده و با مداد رنگیهای عشق و صفا رنگش کرده بود.این نوع نقاشی ها رو باید مدام رنگ کرد.به جایی رسیده بود که مداد رنگیهاشو از بس که استفاده کرده بود تموم کرده بود تا اینکه با هم آشنا شدیم.تا اینکه همدیگرو پیدا کردیم.

من مداد رنگی هامو در اختیارش گذاشتم.مداد هارو برداشت و شروع کرد به کشیدن نقاشی دیگه ای.نقاشی زیبا که هیج جای دنیا ندیده بودم.نقاشی که هیچ کس ندیدش.نکشیدش.زندگیش رنگ تازه ای به خودش گرفت.

اما چه افسوس که الان دیگه همه ی برگه های اون نقاشی زیبارو باد برد.الان فقط یه برگه روی زمین افتاده که چند خط نوشته روی اون حک شده.

چه غروب زیبایی بود.انگار تمام دنیارو از جلوی چشمای ما برده بودن.هنوز شفق اون غروب زیبا چشمامو تنگ می کنه.قایق سواری تو تاریکی شب اونم با سرعت که باد مرطوب سورتتو نوازش کنه چقدر کیف می ده.

و چه ریسک زیبایی که هیچ کس تا به حال اونو تجربه نکرده.بهترین ریسک زندگیم.یاد اون قهر های قشنگ قشنگ وای چه حالی داره.و در آخر جمعه روز خوبی بود.روز تنهایی ما.روز با هم بودن.توی آغوش خدا.منو تو ،تو قلب هم.نقش یک ماهی افتاده در آب.و در آخر یعنی معنی قشنگ عشق.

چند خط خاطره موند که با هر بار خوندنشون یک عمر میشه زندگی کرد.ولی افسوس که هیچوقت حرمت خاطره ها رو هچکس نگه نداشت.

حالا ما جدا از هم به یک خاطره می اندیشیم.یک نفر تو خواب ناز یک نفر با چشم باز.اون که زود فراموش میشه خود منم.وفقط آه بلند از ته دل می ماند.آه ه ه خدا کجای این قصه وجود ما کم گذاشت.

یادم میاد یک روز ساز با هم نبودن گوش قلبمو پاره می کرد.یکروز پشیمونی،که بی تو نمی تونم.ولی اینبار خیلی فرق میکنه.اینبار برای همیشه خدافظی.هر چند خیلی سخته ولی باز از آلت دست بودن خیلی بهتره.

نوشتم نوشتم نوشتم ولی باز یادم رفت بنویسم که هیچوقت فراموش نمیشی و همیشه دوستت دارم.

خدا نگهدار...

اشکان میگه:میگن دلتنگی قشنگترین هدیه عشقه...حالا من با این هدیه قشنگ تو چیکار کنم؟

 

دوست داشتن

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

بـهـار

کنار خیابون ایستاده بود . تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ،

پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟

چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،

صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ،

حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،

دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ،بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ...

خدای من ....با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
 نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
 توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،عاشقی کنم براش ،میگفت : بهت نیاز دارم ...ساکت می موندم ،میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام ...اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..

- لازم نیست ..- نه خواهش می کنم ... پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .برای چند لحظه همونطور موندم ،یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .صدا توی گلوم شکست ...  اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .

رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...

دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه .. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه .. عاشق تر شده بودم ،عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

اشکان میگه:آسمانم انتهایش قلب توست / مهربان این آسمان از آن توست / آسمانم هدیه ای از سوی من / تا بدانی قلب من هم یاد توست

عاشقانه

 

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

((داستان فوق العاده زیبای دیگه تقدیم به یه غریبه حتما تا آخرش بخونین اوج داستان آخرشه.....))

عشق جدید

از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها  واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود.

ماجرا بر ميگشت به ۸ ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حمید تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.

تينا برای حمید احترام خاصي قائل بود.حمید با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حمید يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.

با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قيافه حمید هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.

در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.

تيناو سام۳ سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حمید همه چيز رو بهم ريخت.

ديگه يواش يواش سام  داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حمید بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حمید چت مي كرد در اواسط چت حمیداز تينا پرسيد:

-ميخوام يه سوال ازت بپرسم

-خوب بپرس

-ناراحت نمي شي

-نه

-قول ميدي؟

-قول ميدم

-دوست پسر داري

تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تینا یهو خشکش زد.

باقی داستان در ادامه مطالب

کارت پستال عشق

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

عشق واقعی

(یه سلام گرم به همراهان همیشگی وبلاگ یه داستان واقعا زیبا و احساسی تقدیم به تموم عاشقا)

از دبیرستان که بیرون اومدیم شمیم گفت:لادن موافقی به کافی شاپ برویم؟گفتم:کافی شاب؟گفت اره اره مگه بده؟ اخمی کردم و گفتم:به کلاس ما نمیخوره به کافی شاپ بریم. گفت به یک بار امتحانش می ارزه. گفتم: سر به سرم نگذار شمیم! اگر برادرم مرا ببینه پوستمو میکنه. میدونی که او خیلی متعصبه شمیم دست بر دار نبود. به شوخی گفت:برادرت غلط میکنه که حرف بزند. تازه مگه اومدن به کافی شاب خلافه؟ خلاصه انونقدر گفت و گفت تا راضی شدم با او به کافی شاپ که سر راهمان بود برم. فضای نیمه تاریک انجا با میزهای دایره ای شکل برایم جالب بود. پسر جوان و مودبی که پشت پیشخوان ایستاده بود با دیدن ما تعارف کرد که پشت یکی از میزها بنشینیم. نشستیم وسفارش دو فنجان قهوه دادیم. اهسته به شمیم گفتم: من پول ندارم ها.......

گفت:میدانم مهمان من هستی. غصه نخور. بگذار یک بار هم که شده ادای بچه پولدارها را در بیاوریم. یکی از انگشتهایش را توی دستم گرفتم و فشار دادم و گفتم:اگر بدر بیچاره ات بداند که پول هایش را چطوری خرج میکنی دمار از روزگارت در میاره بنده خدا صبح تا شب کارگری میکنه تا چندرغاز در بیاره. اونوقت تو...

انگشتش را از دستم کشید بیرون و گفت:حوصله داری ها. بگذار قهوه مونو بخوریم.کوفتمان نکن خندیدم و گفتم:اخه فقط این که نیست. کفش ولباس رنگ به رنگ... گفت خوب چه اشکالی داره؟من دوست ندارم کسی فکر کنه من بی پولم. پیش خدمت دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و شکر دان را هم کنارش.

دو قاشق مربا خوری شکر توی فنجان ریختم وان را به هم زدم .اولین جرعه را که میخواستم بنوشم نگاهم به پسر جوانی افتاد که پشت میز روبه رو نشسته بود.زود نگاهم رو دزدیدم. او هم سرش را بایین انداخت. جوان محجوبی به نظر میرسید. قهوه را که خوردیم و میخواستیم از کافی شاب بیرون بیاییم دوباره نگاهمان به هم تلاقی کرد.قلبم به شدت شروع به تبیدن کرد. چنین احساسی را تا به حال تجربه نکرده بودم. شمیم که متوجه تغییر حالم شده بود تا نزدیکی های خانه سوال پیچم کرد: چی شده؟چرا سرخ شده ای؟ گفتم: هیچی نگرانم اگر کسی ما را دیده باشد و به برادرم بگه...

شمیم گفت: حرف مفت نزن بگو چرا یکدفعه حال و هوایت فرق کرده؟ گفتم: چیزی نیست.هرچه گفت وپرسید جواب پرت و پلادادم تا بالاخره به خانه رسیدیم و از هم خداحافظی کردیم.تا شب حال وحوصله و حواس درست و حسابی نداشتم. یک جوری شده بودم. مدام به فکر ان جوان بودم. در نگاهش خیلی حرفها بود. دلم میخواست بیشتر از او بدانم.اما خودم را قانع کردم که همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد ودیگر اتفاق نخواهد افتاد. چون نه او ادرسی از من داشت.نه من او را میشناختم. صبح که از خواب بیدار شدم تنم به شدت درد میکرد.انگار ساعت ها یک بار سنگین را جابجا کرده بودم.

اگر دست خودم بود به مدرسه نمیرفتم و تا ظهر میخوابیدم. با بی میلی کلاسورم را زیر بغل زدم از در خانه که خواستم بیرون بروم - مادرم کجا؟باز هم که بدون صبحانه میخواهی بری؟ بعد لقمه ای نان وپنیر دستم داد و گفت: توی راه بخور وگرنه ضعف میکنی .با اکراه لقمه را گرفتم . کفشم را پوشیدم وبا عجله از خانه زدم بیرون. توی مدرسه هم از بچه ها فاصله گرفتم. شمیم اومد پیشم وگفت: چرا از دیروز تا حالا جنی شدی لادن؟ گفتم: سر به سرم نگذار شمیم. بگذار به حال خودم باشم. مدرسه که تعطیل شد ترجیح دادم تنها به خانه بدوم.

میخواستم توی راه فکر کنم وهنوز دویست سیصد متر از مدرسه بیشتر دور نشده بودم که ان جوان را دیدم. کنار درخت ایستاده بود. دوباره همان حالت دیروز به من دست داد. میخواستم از کنارش دور شم که ........

باقی داستان در ادامه مطالب

iloveyou

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

سکوت تلخ

یه داستان کوتاه اما تلخ.......

مترو ایستاد سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت.

چون صندلی خالی زیاد بود.سرفرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زدو یه جا انتخاب کردونشست.

روبروش یه زنه میانسال و یه دختره جوان نشسته بودن که......

وای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود!؟آره خودش بود....

پسره خاطرات تلخ گذشتشو تو ذهنش مرور میکرد.خاطراتی که زخم عمیقی بهش زده بود.

آره همون بودهمون که ادعا میکرد"من بدون تو میمیرم" الان روبروش نشسته بودواینطوری نگاهش میکرد؟

توی دلش تبسمی به قصد انکار زدوفکری کرد"میبینم که هنوز زنده ای پس دروغ میگفتی.همه دخترا ها همین هستند"............

دوسال گذشته بودیانه شاید هم بیشتر.یادش نمی اومد.اصلا براش مهم نبود.

ارایش ولباسش نسبت به اون زمان ها ساده تر شده بودو البته به انضمام چهره اش که حقیقتا میخورد بیشتراز اینها شکسته شده باشه.

چند بار سعی کرددزدکی و زیر چشمی نگاش کنه.اما گریزی نبود .انگاردختر فقط زل زده بودبهش.سرده سرد.اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش می بارید.انگار .....

کاش دهن باز میکردویه بدو بیراهی میگفت اما اینقدرمرده وسنگین نگاش نمیکردنمیدونم شاید در حقش بدی کرده بودم.

ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.

تصمیم گرفت یه ایستگاه زود تر پیاده بشهو فوقش یه چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.

نگاهی که باعث میشد اونو خرد کنه نگاهی که درد همیشگی شو زنده میکرد.

همین که خواست ازجاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار وبی بهانه مثه خوده دختر بهش زل بزنه با نگاش بهش بفهمونه ............

زنه میانسال همراهش لبخند تلخی زدو گفت:زیاد خودتو خستته نکن چهارساله که نابینا شده از بس گریه کرد!!!

تموم خاطرات گذشتشو تو مترو گذاشت و پیاده شد و مترو رفت....

 

عشق

 

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

عـاشـقـت خـواهـم مـانـد

یه داستان احساسی وغمگین عاشقانه واسه دوستای گلم....

علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد.

نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره.

بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره.

علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.

علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود.

علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد.

نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند.

علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي.

آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.

علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....

علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.

آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.

باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد.

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

  (یه داستان زیبای دیگه تا آخرش بخون از دستش نده راستی طبق معمول نظر یادتون نرها)

      انتقام 

مهرداد روي نيمكت پارك روبروي آپارتمانشان نشسته بود وبه انتقام فكر مي كرد. انتقام از كساني كه يك روز ديوانه وار عاشقشان بود.تو اين دو سال گذشته نشستن روي نيمكت و فكر كردن به انتقام تنها كاري بود كه مي كرد.

يك روز كه مثل روزهاي گذشته روي نيمكت نشسته بود يك صداي آشنا بهش سلام كرد مهرداد با ترديد سرش را با لا آورد درست حدس زده بود صدا صداي عباس بود. عباس با صداي آرام وبدون اينكه منتظر جواب سلام بماند گفت: داداشي اومدم مرد و مردانه باهات حرف بزنم.مهرداد وقتي اين را شسنيد خونش به جوش آمد  و گفت: من كه اينجا مردي نميبينم تو نامردي تو عالم آدم شك ندارن منم اگه مرد بودم تو الان سر پا نبودي.مهرداد اين و گفت خواست از آنجا دور بشه كه عباس بازويش رو گرفت و گفت من اومده بودم بگم دلم براي دادا گفتنت تنگ شده حتي به داداشي گفتن خودمم.هنوز دوستت دارم بيشتر از برادرم. عباس اين و گفت و از آنجا دور شد وقتي عباس رفت يک جرقه اي تو ذهن مهرداد خورد و با صدا گفت: چرا به ذهن خودم نرسيده بود.

مهرداد و عباس از بچگي باهم دوست بودند. عباس بچه شري بود بارها خانواده فرهنگي مهرداد خواستن پسرشان را از عباس جدا كنند ولي نتوانستند مهرداد بدجوري به عباس وابسته بود اين دو آنقدر باهم صميمي بودند كه خيليها مي گفتند اين دو برادر هستند عباس در بچگي خلافهاي كوچكي مي كرد و مهرداد هم به تبعيت از دوستش آن كارها رو تكرار مي كرد. در دروه دبيرستان عباس و مهرداد به طرف قمار كشيده شدند و زود هم پيشرفت كردند و در زماني كه هم سن و سالهاي خودشان از پدرانشان پول تو جيبي مي گرفتند عباس و مهرداد از قمار پول زيادي در مي آوردند و خرج خوشگذراني مي كردند.

وقتي مهرداد و عباس بزرگتر شدند مهرداد ديوانه وار عاشق دختري شد به نام سهيلا كه او نيز عاشقانه مهرداد رو دوست داشت.خيليها حسرت دوستي با همچين دختري رو مي خوردند يكي از همان خيليها عباس بود. عباس هم پنهاني عاشق اون دختر شد و در آخر با كلك ونامردي سهيلا را از آن خود كرد وازدواج با سهيلا را به دوستي با مهرداد ترجيح داد.عباس به سهيلا گفت كه مهرداد همجنس باز هست.وقتي عباس و سهيلا با هم ازدواج كردند مهرداد شوكه شد نه از عباس انتظار خيانت داشت نه از عشقش سهيلا.بعد از ازدواج آن دو مهرداد قسم خورد كه از هر دوي آنها انتقام بگيرد.

امروز بعد از آمدن عباس مهرداد بعد از مدتها دستي به سر و رويش كشيد و رفت به پاتوق عباس كه روزي پاتوق خودش هم بود پاتوقشان قهوه خانهاي در محله اي پرت در پائين شهر بود. مهرداد از پله ها پائين آمد صاحب قهوه خانه وقتي مهرداد را بعد از دو سال ديد با خوشحالي به استقبالش آمد و او را به زير زمين پيش عباس برد. عباس غرق قمار بود مهرداد دورادور شنيده بود كه عباس از قمار پول زيادي به جيب زده مهرداد وقتي پيش عباس رسيد گفت:سلام دادا وقتي چشمان عباس به مهرداد افتاد ناباورانه خودشو در بغل مهرداد انداخت و اشك از چشمانش جاري شد. با اين آغوش شعله دوستي كه داشت در وجود عباس خاموش ميشد روشن شد و از ْآن طرف شعله انتقام در وجود مهرداد شعله ورتر  شد.

از آن روز به بعد باز عباس و مهرداد تيم دو نفريشان را تشكيل دادند وشدند دوستاني كه قبلا بودند. باز اين دو قمار رو آغاز كردند با متحد شدن مهرداد و عباس  هيچكس حريفشان نبود.هر شب كلي پول مي بردند و تقسيم مي كردند.آنها ماهها به اين بردها ادامه دادند.

ديگه وقت اجراي نقشه بود 

يك شب بعد از بازي، عباس زود به خونه رفت ولي مهرداد موند بعد از رفتن عباس مهرداد پيش عسگر درويش صاحب قهوه خونه رفت و بهش پيشنهاد كرد كه  ده روز قهوه خونه رو باز نكنه در عوض پول دو ماهي كه از قهو خانه در مي آورد بهش بده رقم رقم بزرگي بود عسگر بي چون چرا قبول كرد.

فرداي آن روز وقتي مهرداد وعباس با در بسته قهوه خانه روبرو شدند عباس شوكه شد و به زمين و زمان فحش داد.سابقه نداشت كه عسگر درويش قهوه خونه رو باز نكنه مهرداد مي دونست كه عباس معتاد قماره وبدون بازي كردن ميميره. دو سه شب ديگه گذشت بلاخره صبر عباس تمام شد و به مهرداد گفت:خونه ما خاليه بيا به حسين و داردستش خبر بديم و بريم خونه ما بازي كنيم مهرداد چي مي خواست و چي شد مهرداد مي خواست عباس رو به خانه خودش بكشه ولي اين پيشنهاد رو عباس داد ديگه بهتر از اين نمي شد.

وقتي مهرداد وعباس وارد خونه شدند مهرداد قلبش به تپش افتاد مهرداد در خانه اي بود كه عشقش در آنجا زندگي مي كرد مدتي گذشت و حسين ودوستانش آمدند وبعد از اينكه عباس باحسين ودوستانش مفصل ترياك كشيدند شروع به بازي كردند. بعد از سه ساعت بازي مهرداد و عباس آنها را لخت كردند. مدتی از رفتن آنها گذشته بود که مهرداد به عباس گفت مي خواي به ياد قديما يه دست بزنيم عباس هم خندان قبول كرد عباس و مهرداد شروع به بازی کردند مهرداد از همه شگردهای عباس خبر داشت ولی عباس از چند شگرد مهردادبی خبر بود مهرداد تصمیم داشت امشب عباس را به خاک سیاه بنشاند بعد از دو ساعت بازي عباس ماشين مزدا و قطعه زميني در جنوب شهر رو باخت ولي ناراحت نبود چون مي دانست مهرداد آنها رو بهش پس مي دهد. اين دو مدتي ديگر هم بازي كردند وعباس اينبارنمايشگاه اتومبيل و تمام موجودي حسابش را نيزباخت. ساعت دو شب بود كه مهرداد تمام چك و  اسنادي رو كه برده بود برداشت و بلند شد كه بره عباس كه شوكه شده بود رو كرد به مهرداد گفت: داداشي اونارو كجا ميبري-خوب اينارو بردم-داداشي ما كه جدي بازي نمي گرديم –نه دادا من جدي بازي مي كردم.عباس تازه فهميدقضيه از چه قراره وقتي كه ديد مهرداد دار وندارش روبا خودش ميبره بهش گفت بيا بازم بازي كنيم – مهرداد لبخندي زد و گفت: باشه مهرداد و عباس باز شروع به بازي كردند و در آخر عباس خانه اش را هم باخت ديگه حتي يك قرانم نداشت غرق عرق بود داشت سكته مي كرد.عباس مشغول خوردن مشروب بود. وقت شلیک آخر بود مهرداد بعد از مدتي كه از خوردن مشروب گذشت رو به عباس كرد وگفت مي خواي بازم بازي كنيم.عباس گفت من ديگه چيزي ندارم –داري يه چيز قيمتي داري-چي رو مي گي مهرداد خودشو براي هر واكنش عباس آماده كرد و گفت دادا مي دوني كه قمار ناموس نميشناسه عباس وقتي اين و شنيد چهرش برافروخته شد ولي مشروب بي غيرتش كرده بود.مهرداد ادامه داد ۲۴ ساعت سهيلا در مقابل همه چيزهاي كه بردم عباس با تكان دادن سر قبول كرد كارتها بازمخلوط شد پخش شد جمع شد باز و باز و باز و در آخر عباس سهيلا رو هم باخت ساعت 8 صبح بود كه عباس رفت دنبال سهيلا در ماشين هر چقدر سهيلا مي گفت: چي شده عباس مي گفت: تو خونه بهت ميگم بلاخره به خونه رسيدند تو حياط سهيلا گفت: خوب رسيديم بگو عباس سرش و انداخت پائين و گفت سهيلا من همه چيزو باختم سهيلا زياد ناراحت نشد فقط يه خنده تلخ كرد.مثل اينكه منتظر اين روز بود عباس ادامه داد سهيلا من تو رو هم باختم سهيلا با شنيدن اين حرف يه سيلي خواباند زير گوش عباس و گريان به طرف در حياط رفت عباس با فرياد گفت: طرف مهرداده پاهاي سهيلا سست شد عباس ادامه داد مهردادي كه هنوزم عاشق و ديونشي سهيلا برگشت وبه عباس گفت: پس مهرداد بلاخره زهرشو ريخت باشه من قبول مي كنم عباس از خانه خارج شد و سهيلا با قلبی که به شدت می تپید وارد ساختمان شد.

 وقتي نگاههاي مهرداد وسهيلا در هم گره خورد همه چيز از ياد هر دو رفت اين دو هنوز ديوانه هم بودند مثل اينكه همين ديروز بود شانه به شانه هم تو خيابان راه مي رفتند.هر دو مدتي به هم زل زدند ولي سهيلا زود به خودش آمد و گفت: من در اختيارتم. قلب هر دو به شدت می تپید مهرداد جلو آمد سهیلا چشمانش را بست مهرداد سرش را جلو اورد تا جایی که صدای نفسهای گرم سهیلا را می شنید مهرداد آرام زیر گوش سهیلا گفت:چرا؟ بعد با نعره ای وحشیانه گفت:چرا بهم خيانت كردي؟ بگو چرا؟ این سوال و باید جواب بدی من دو سال منتظر شنیدن جواب این سوال بودم.من كه به همه حرفات گوش دادم من كه سيگارو گذاشتم كنار من كه  ديگه قمار بازي نمي كردم من كه دانشگاهمو ادامه دادم چرا بگو چرا ولم كردي؟

من كه ديونت بودم.بعد با خنده تمسخرآميزي گفت واقعا باور كردي من همجنس بازم سهيلا نتونست جلوي خودشو بگيره زد زير گريه با هق هق گفت: نه مهرداد واسه اينكه دوست داشتم واسه اينكه عاشقت بودم-عاشقم بودي و بدبختم كردي -مهردادحرفهاي خواهرمو گوش كردم خودت كه مي دوني خواهرم عاشق يه پسر شده بود كه ديوانه وار دوسش داشت رضا رو مي گم ميشناسيش كه همه مي گفتند اينا از ليلي و مجنونم عاشقترند  ولي اونا فقط يک ماه عاشقونه زندگي كردند بعد هر روز خواهرم با چشم كبود مي اومد خونه خواهرم گفت: اگه باهات ازدواج كنم عشقتمون از بين مي ره.من فقط 17 سالم بود باورم شد. خواهرم گفت بتي كه ازش ساختي ميشكنه منم به خاطر همين باهات ازدواج نكردم مي خواستم عشقمون ابدي بشه در عوض زن عباس شدم كه از هر نظر كمتر از تو بود مي خواستم غصه اينو نخوري كه سهيلا با يكي بهتر از من ازدواج كرد.

مهرداد من هنوز عاشقتم من تو تك تك ثانيه هاي دو سال گذشته به يادت بودم منم تو اين مدت عذاب كشيدم منم بدبختي كشيدم فكر مي كني زندگي با يك معتاد قمار باز آسونه وباز زد زير گريه مهرداد جلو آمد و اشكهاي سهيلا رو پاك كرد وسرش رو به بالا کردو گفت:چرا اینارو می گی می خوای خودت و توجیه کنی من تنها چیزی که میدونم اینه که تو بهم خیانت کردی همین و بس گریه هاتم بیشتر خوشحالم می کنه سهیلا تو برای ۲۴ ساعت در اختیار منی ولی همین چند دقیقه رو هم به زور تحمل کردم من چندشم میشه به یه کثافت دروغگویی مثل تو دست بزنم لیاقتت همون عباسه نه عباسم واسه تو زیاده.مهرداد بعد از گفتن این حرفها خنده پیروز مندانه ای کرد و همه اموالی را که برده بود برداشت و رفت.مهرداد انتقامش را گرفت.

 
این صفحه را به اشتراک بگذارید
12 فروردين 1392برچسب:, :: 9:2 :: نويسنده : مهدی

 تاریخ مصرف عشق

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت

منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.

ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.

این داستانو بخاطر یه دوست آپ کردم که میخاد بیاد نظر بده....

 
 
ابزار عشق سنج

تماس با ما

ابزار تماس با ما